فریادرس
این قبر غریب الغربا خسرو طوس است
این قبر مغیث الضعفا شمسشموس است
خاک درِ او مرجع ارواح و نفوس است
باید ز ره صدق بر این خاک درافتاد
با آل علی هرکه درافتاد ورافتاد
این روضه پرنور به جنّت زده پهلو
مغز ملک از عطر نسیمش شده خوشبو
بشنید نسیم سحری رایحه او
کز بوی بهشتیش چنین بیخبر افتاد
با آل علی هرکه درافتاد ورافتاد
اولاد علی شافع یوم عرصاتند
دارای مقامات رفیع الدرجاتند
در روز قیامت همه اسباب نجاتند
ای وای بر آنکس که به این دو ده درافتاد
با آل علی هرکه درافتاد ورافتاد
یکی از خادمان است که شروع به خواندن این اشعار میکند و تو هم با بقیه جواب میدهی. در حال خدمت در صحن و سرای حضرت امام رضاعلیه السلام هستی. افتخار تو این است که از خدمتگزاران به زوّار و مهمانان امام رؤوف باشی. سالها انتظار کشیدی تا چنین سعادتی نصیب تو بشود. پس خوشحال باش که نام تو را هم جزو خدمتگزاران این آستان قدس رضوی ثبت و درج کردهاند.
امروز هم طبق معمول به صحن مطهر آمده و مشغول خدمت میشوی. هرچند دیشب، درد کلافهات کرده بود و نتوانستی به خوبی استراحت کنی.
وسطهای روز است که دیگر تحمل نمیکنی. به خانه آمده و با دفترچه بیمه به دندانپزشکی مراجعه میکنی. دکتر هم مشغول معاینه دندانت میشود که ناگهان چند چروک بزرگ بر پیشانی دکتر میافتد. دست از معاینه میکشد و رو به تو کرده و میگوید:
- این دندان تا ریشه پوسیده و باید کشیده شود!
- آقای دکتر! اینکه ناراحتی ندارد. آن را بکش و من و خودت را راحت کن.
- ناراحتیام از دندان پوسیده تو نیست،
از چیز دیگر است.
- به خاطر چی است؟
- تو باید به یک دکتر متخصّص جرّاح مراجعه کنی.
- مگر شما نمیخواهید دندانم را بکشید؟
- چرا! من این دندان را میکشم و از درد نجاتت میدهم، ولی من یک چیز دیگری را هم توی دهانت میبینم.
چند لحظه بیحرکت میمانی. به تکتک جملههای دکتر میاندیشی و میگویی:
- چه دیدهای آقای دکتر؟ بگو دیگر!
- یک غدّه کوچکی هست که...
صحبت دکتر را قطع میکنی و کمی صدایت را بلند کرده و میگویی:
- غدّه ه ه ه...؟!
دکتر حرفش را میخورد و جویده جویده میگوید:
- چیز مهمّی نیست. نیاز به یک عمل جرّاحی کوچک دارد.
نفسِ عمیقی کشیده و آن را به آهستگی بیرون میدهی. به سقف اتاق خیره میشوی و در فکر فرو میروی.
دکتر کارش تمام شده، از مطبش بیرون میآیی و با هزار فکر و خیال به طرف منزل به راه میافتی.
بعد از چند روز همچنان در صحن و سرای امام رضاعلیه السلام مشغول خدمت میشوی. تا زمانی که مشغول کار هستی ساعات خوشی داری. در جمع گرم خانواده هم اوقات به خوبی میگذرد. امّا تا بیکار و تنها میشوی، به یاد غدّه داخل دهانت میافتی. ترس مانند خوره به جان تو میافتد. مدام به فکرش میافتی و مثل کابوسی فکر و ذهن تو را به خود مشغول میکند.
امروز بیشتر فکر و اندیشهات به آن مشغول است. موقع خوردن ناهار، یکی از همکاران تو متوجّه میشود و میگوید:
- چرا غذا نمیخوری آقای خادم!
- میخورم ولی الآن اشتها ندارم.
یکی از دوستان تو به شوخی میگوید:
- حتماً کشتیاش غرق شده!
دیگری هم با لبخند میگوید:
- نه بابا! از خانه بیرونش کردهاند!
هر کدام یک چیزی می گویند و مزاح میکنند، امّا تو فقط به غدّه داخل دهانت میاندیشی. حالت خراب میشود و معدهات به هم میریزد.
سعی میکنی خودت را آرام و بیدغدغه نشان بدهی تا بتوانی غذایت را بخوری. گویا دهانت خشک شده است و به هم چسبیده. به زور دهانت را باز میکنی و چند قاشق غذا داخل آن خالی میکنی و بدون آن که بجوی آنها را قورت میدهی.
به چند دکتر متخصّص مراجعه میکنی. آنها هم بلا استثنا توصیه به عمل جراحی میکنند. تا دیر نشده است باید تن به بستری شدن در بیمارستان بدهی و تیغ تیز جراحی را در کنار زبان خود احساس کنی.
بالاخره با پای خودت به بیمارستان آمده و با پرکردن فرمهای مربوطه و تکمیل پرونده، روی تخت دراز میکشی. کمکم به خواب خوش چند ساعتهای فرو میروی. خوابی که موقّت است و در اختیار خودت نیست. تا زمانی که به هوش بیایی روی تخت رها شدهای.
بعد از پشت سر گذاشتن دوران نقاهت، تو را مرخّص میکنند. از این که خود را زنده میبینی خوشحالی، امّا یک اضطراب و نگرانی در خود احساس میکنی. برای سپری شدن روزهای آیندهای که در پیش داری لحظه شماری میکنی.
روز موعود فرا میرسد. برای آخرین بار به دکتر خودت مراجعه میکنی. او هم محل زخم و بخیهها را بازدید و بررسی کرده و میگوید:
- الحمد للَّه، جای عمل جراحی کاملاً خوب شده است.
تو هم زبانت را داخل دهانت به حرکت در میآوری. هر چه آن را به این طرف و آن طرف میچرخانی نمیتوانی تشکر کنی. لام تا کام نمیتوانی صحبت کنی. دستت را به طرف میز دراز کرده
و یک خودکار برمیداری. روی تقویم رومیزی که پیش دکتر است مینویسی:
- متشکرم، امّا...
دکتر هم با ناراحتی به تو نگاه میکند. دستت را به علامت خداحافظی بالا میبری و از مطب دکتر بیرون میآیی. یک راست به طرف حرم ثامن الحججعلیه السلام میآیی. تا چشمت به گنبد طلایی حضرت میافتد، نفست میگیرد. انگار تمام هوای داخل ششهای تو ناپدید شدهاند. نزدیک است به زمین بیفتی. دیوار را میچسبی و هق هق گریه میکنی. خودت را به در و دیوار میمالی و اشک میریزی. مغزت را یخ زده میبینی و گویا اصلاً کاری از تو ساخته نیست. با خودت میگویی:
- من لال شدهام؟ نه! باور نمیکنم!
روزها و در پی آن، هفتهها میآیند و میروند. هرچه تقلاّ میکنی تا کلمه و جملهای را تلفّظ کنی، موفّق نمیشوی. آخرین حرف دکتر ها این است:
- رگ گویایی و تکلّم شما در عمل جرّاحی صدمه دیده است و حالا کاملاً لال شدهای. گوشهایت به خوبی میشنوند و همه چیز را درک میکند، فقط نمیتوانی با کسی صحبت کنی. تویی که یک عمر با همه خوش و بش داشتهای، حالا سلام هم نمیتوانی بکنی. خواستی از دست غدّه داخل دهانت راحت بشوی که به همراه آن قوّه گویایی و تکلّم خودت را هم از دست دادی. دکتر میبایست فقط غدّه را از دهانت بیرون بکشد امّا انگار که رگ گویاییات هم آسیب دیده است. بیخود نیست که میگویند: «شیره و شیردان را با هم بیرون میکشند!»
همه با تو صحبت میکنند. سؤال میکنند و پاسخ میخواهند.
گویا که فقط تو ممنوع الارتباط شدهای و دیواری نامرئی بین تو و دیگران کشیده شده است
که مانع از این ارتباط میشود. جواب تو در مقابل صحبت و سؤال دیگران فقط یک لبخند تلخی است که بر لبان تو نقش میبندد. آهنگ زندگی هم برایت خستگیآور است. در رفتار تو دیگر آن احساس و لطافت گذشته وجود ندارد. تنها با حرکات دستان و خودکار و قلم است که میتوانی مقداری از مقصد و مقصود خودت را به دیگران منتقل کنی.
احساس غم و اندوه سراسر وجودت را میگیرد. بدون این که خودت متوجّه شوی در نوعی حسّ ناامیدی غوطهور هستی. از معالجه دکترها نتیجه نگرفتهای و بعضی توصیه به رفتن پیش دعا نویسهای کنار خیابان میکنند. آنها که در هر گوشه از کوچه و خیابان مشهد خزیدهاند و مدّعی هستند که...!
فکر کردن به گذشتهها باعث میشود که همه چیز را سرد ببینی. روزها و شبهای گرم تابستان را پشت سر میگذاری ولی احساس سردی و بیروحی میکنی. تمام شادیهای دنیا را از دست رفته میدانی. هرچه را که برای تو وحشتناک است به خاطر میآوری.
خوابت کم شده است. شبها در اتاق قدم میزنی و ساعات را با سکوتی بیروح، پشت سر میگذاری. سرت از خستگی تیر میکشد و چشمهایت از بیخوابی خارش میگیرد. مغزت آن قدر آشفته است که نمیگذارد خواب به چشمهای تو بیاید. کاسه صبرت لبریز شده است و دیگر تحمّل ماندن و بودن را نداری. روی تخت دراز میکشی و چشمهایت را به سقف تیره اتاق میدوزی. تصمیمت را میگیری و منتظر میمانی تا صبح شود و آن را با خانواده در میان بگذاری.
صبح که میشود باخودکار و کاغذی که آماده کردهای شروع به نوشتن میکنی:
- دارم میروم.
-
کجا؟
- تهران
- برای چه؟
- برای معالجه، دیگر این وضع را نمیتوانم تحمل کنم.
- چرا؟
- از خدا خواستم یا شفایم دهد یا... .
آنها هم که عزم جزم تو را برای رفتن میبینند ممانعت نمیکنند و بلیت تهران را برایت تهیه میکنند و راهی تهران میشوی. در بین راه همچنان تردید و دلنگرانی داری که آیا خوب میشوی یا نه؟!
در تهران به چند پزشک مراجعه میکنی. همه نظر پزشکان مشهد را تأیید میکنند و میگویند:
- لال شدهای و خوب نمیشوی!
امروز پیش دکتر علوی میروی. نگاهی با تأمّل به دهان و گلویت میاندازد. سپس نگاهش به چشمانت سُر میخورد و میگوید:
- من یک فریادرَس سراغ دارم.
با تعجّب سرت را تکان میدهی، با چشمانت میپرسی:
- فریادرس؟!
- بله، اگر درمانی و شفایی هم باشد به دست ایشان است.
- کجا هست؟
- مسجد مقدّس جمکران.
لحظاتی چشمانت به روی زمین خیره میشود. گردنت هم مایل به طرف شانههایت شده و در فکر فرو میروی. با حالتی واگویه تکرار میکنی:
- فریادرس... جمکران... شفا و ... .
رو به دکتر علوی میکنی و با نوشتن میپرسی:
- کِی باید آنجا رفت؟
- شبهای چهارشنبه
- چند بار؟
- قصد کن چهل شب چهارشنبه هر هفته پشت سر هم به آنجا بروی.
- حتماً شفا پیدا میکنم؟
- ان شاء اللَّه. ناامید نباش!
شب میشود و خواب به سراغ تو میآیند. چشم امید به فردا میدوزی که افقی به رویِ تو باز گردد، افکار آرام بخشی به سراغ تو میآیند. از فکرهای منفی و جور واجوری که در ذهن تو وول میخوردند رها میشوی. به درون خواب راحتی میغلتی و آرام میگیری. آرامشی به تو دست میدهد که در این مدّت کمتر
به آن دست پیدا کرده بودی. صبح از فامیل و نزدیکان خداحافظی کرده و راهی ترمینال میشوی. بلیت مشهد را خریده و پا روی رکاب اتوبوس میگذاری. در بین راه، افکار مختلفی به ذهن تو هجوم میآورند، گاهی وقتها این افکار مأیوس کننده، امید و نشاط تو را مچاله میکنند. دنبال راه فراری هستی تا از دست آنها خلاص شوی. در درون خودت احساس پرسشهایی میکنی. هر چند جواب آنها را هم میدانی:
- اگر دکتر موقع عمل بیشتر دقّت میکرد به این روز نمیافتادی!
- اگر پیش دکتر دیگر میرفتی شاید... .
امّا به خودت نهیب میزنی و میگویی:
- تو نباید اینطور فکر کنی.
- چرا؟
- چون «اگر» کار شیطان است و بس.
باید تا میتوانی فکرت را به سمت و سوی مثبت سوق دهی. آنچه باید اتفاق بیفتد میافتد و کاری هم نمیشود کرد. چنانچه زیاد هم روی «اگر و مگر» فکر کنی دیوانه میشوی، دیوانه! پس همان بهتر که تسلیم رضای الهی باشی و لاغیر، چون تو وظیفهات را که درمان بوده انجام دادهای.
به مشهد که میرسی ساک را برداشته و به منزلتان میروی. اهل و عیال هم هر کدام یکطوری تو را سؤال پیچ میکنند. تو هم از طبیب واقعی برایشان با نوشتن روی کاغذ تعریف میکنی و از فریادرسی که در جمکران است خبر میدهی. چند هفتهای در مشهد میمانی و مقدمات سفر هفتگی را فراهم میکنی.
آماده میشوی تا با جسم و جانت به قم و جمکران پرواز کنی. عزم تو برای چهل شب چهارشنبه جزم شده است. باید چهل هفته به قم و جمکران بروی و چهل شب به صاحب مسجد متوسل شوی تا اگر مصلحت الهی باشد پاسخت را بگیری.
از این هفته بلیت هواپیما تهیه کردهای. ظهر سهشنبه به تهران میرسی و بعدازظهر هم عازم قم میشوی تا بتوانی شب چهارشنبه در مسجد مقدّس جمکران باشی.
به قم و جمکران میرسی. زائران عاشقی را میبینی که با سوز و گداز خاصی با خدا و اهل بیتعلیهم السلام راز و نیاز میکنند. اشکهای آشتی بر پهنه صورت آنها میدود و به آستان مقدّسش میریزد. این اشکها با نفسهای گرم عرفانی و الهی بندگان خوب خدا مخلوط میشود و آهنگ زیبای ترنم باران را در پهنای دشت دل و جان تداعی میکند.
به داخل مسجد رفته و بعد از خواندن نماز تحیت و نماز امام زمانعلیه السلام دستانت را برکنده زانو قلاب میکنی و به حال خوش نمازگزاران که هر کدام از جایی آمدهاند غبطه میخوری. هر کسی مشکلی دارد، یکی مشکلش دوری از آقاست، یکی مریضی روحی دارد و یکی مریضی جسم. یکی را میبینی که نه میتواند راه برود و نه اینکه حرف بزند و با صندلی چرخدار جا به جا میشود. یکی هم آنقدر رنگش زرد و زار است که به زور نفس میکشد و پوست صورت و تنش به استخوان چسبیده و معلوم است که به مریضی لاعلاجی مبتلا شده است. گویا فقط امید به طبیب واقعی دارند، حق هم دارند.
هر بار که به زیارت میروی حال و هوای دیگری پیدا میکنی. وقتی هم که به مشهد بر میگردی چیز گرانبهایی را در مسجد مقدّس جمکران جا مانده میبینی. گویا تمام وجود تو در جمکران جا میماند. موقع جدا شدن از مسجد مقدّس جمکران توان راه رفتن نداری.
روح و جان تو در آن مکان میماند و سیر میکند. کالبد بیروحت به خانه برمیگردد. جسمی که بیروح باشد جز برای پوسیدن و مردار شدن حاصل دیگری ندارد!
هفتهها پشت سر هم میآیند و ماهها سپری میشوند. هر چه که به چهلمین هفته نزدیکتر میشوی انتظار و هیجان تو بیشتر میشود و مدام آرزوی رسیدن آخرین چهارشنبه موعود را داری.
الآن سی و هشتمین هفته است که راهی جمکران شدهای. وقتی پا در حیاط مسجد مقدّس میگذاری به خوبی صدای غروب را میشنوی، صدای آشنایی که نه به شب میماند و نه به روز، بلکه ما بین شب و روز است. تو هم، همچنان بین مریضی و شفا غوطه میخوری. نمیدانی که آیا همچنان لال میمانی و میبایست روزهای تاریکی را پشت سر بگذاری یا این که شفا پیدا میکنی و روزهای روشن سلامتی پیش روی تو است. اما نباید به دسیسههای شیطانی گوش کنی. آنچه که امام زمانعلیه السلام مصلحت بداند نصیب تو میشود. تو هم باید راضی و تسلیم به خواست و اوامر الهی باشی. تا پاسی از شب به دعا و نماز مشغول میشوی، حالا وقت ذکر صلوات است. سرت را باید روی مهر بگذاری و صد صلوات بفرستی. راه زیادی را پشت سرگذاشته و خسته و کوفته شدهای. پلکهایت میخواهد به هم بیاید امّا جلویشان را میگیری. خواب و خستگی راه، دست به دست هم دادهاند و به چشمانت هجوم میآورند و تو با آنها کلنجار میروی و تسلیمشان نمیشوی.
با یک دست، تسبیح صد دانهای را میگیری و دست دیگر را روی زمین میگذاری. به سجده میروی و پیشانیات را روی مهر
چسبانده و شروع به فرستادن صلوات میکنی: اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد، اللّهمّ... .
هر بار که زبان دلت برای ذکر، به زمزمه درمیآید یک دانه از تسبیح هم از زیر انگشتانت میگذرد.
ناگهان همه جا نورانی میشود. از میان نور آقایی بیرون میآید. آنقدر جلال و شکوه دارد که مشکل میتوانی به صلوات فرستادن خودت ادامه دهی. ابّهت او، تو را میگیرد: اللّهمّ صلّ... صلّ... صلّ علی محمّد... .
مات و متحیر به آن آقا نگاه میکنی. مردم پشت سر ایشان به راه افتادهاند و شادی و نشاط از سر و رویشان میبارد. گویا نگینی است در میان جمعیت نمازگزاران که در مسجد هستند. به یکی از همراهان آن آقا نزدیک میشوی و با علامت و اشاره میپرسی:
- این آقا کی هستند؟
- ایشان حضرت مهدی - عجل اللَّه تعالی فرجه الشریف - هستند.
تکتک آنهایی که در مسجد هستند به آقا سلام میکنند و پاسخ میشنوند. امّا تو بغض کرده و کناری میایستی. ناراحتی از اینکه چرا لال شدهای و قدرت تکلم نداری. اگر زبانت کار میکرد، سلام میکردی و جواب دلنواز آقا را میشنیدی و ... . ناگهان قلب بیقرار تو از هیجان به تپش میافتد و بر قفسه سینهات فشار میآورد و محکم به دندههایت ضربه میزند. آقا را میبینی که به طرف تو میآید. تا به تو نزدیک میشود میفرمایند:
- سلام کن!
از خجالت میخواهی آب شوی و در زمین فرو بروی. ناراحتی که چرا لال شدهای و نمیتوانی سلام کنی. با دست به زبان بسته خودت اشاره میکنی و از این که قدرت تکلّم نداری عذر خواهی میکنی. دوباره آقا میفرمایند:
- سلام کن!
اینبار زبانت به خوبی حرکت میکند و به راحتی میگویی:
- سلام علیکم!
- علیکم السلام و رحمة اللَّه!
میخواهی باز دهان باز کنی و با آقا صحبت کنی. چیزی بگویی و چیزی بشنوی. ندای گوشنواز و دلآرام آقا را با تمام وجود حس کنی. ولی قلب هیجانزدهات یاری نمیکند و جلوی سخن گفتنت را میگیرد.
در این هنگام همه چیز به حالت اوّل برمیگردد. دیگر آن آقای نورانی را نمیبینی. فقط خودت را در سجده و در حال فرستادن صلوات میبینی. امّا این بار ذکر تو با دفعات قبل تفاوت میکند. به خوبی صدای خودت را میشنوی که از حلق تو خارج میشود.
نفسهای تو از شدت هیجان به شمارش افتادهاند. با تمام شدن ذکر صلوات، سر از سجده برمیداری. چشم به مسجد و محراب میدوزی. نفس عمیقی میکشی و اشکهایت سرازیر میشود. تا مدّتی با دُردانه فاطمهعلیها السلام راز و نیاز میکنی. به حیاط مسجد میآیی. آب دهانت را قورت میدهی و گونههای خیس شده از اشک را با دستمال خشک میکنی.
باران ریز و شبنم مانندی باریدن گرفته و فضا را از عطر خاک معطر کرده است. نمازگزاران دسته دسته برای نماز و دعا به طرف مسجد میآیند. هر چند هنوز اذان صبح نشده است، ولی انگار صبح چهارشنبه از نیمه شب شروع میشود.
تو هم تجدید وضو کرده و آماده نماز صبح میشوی. بعد از نماز به داخل حیاط آمده و شروع به قدم زدن میکنی. باران بند آمده است و هوای مطبوعی در حیاط جریان دارد. پرتو نوری از مشرق نمایان میشود و آهسته آهسته تمام آسمان را روشن میکند. اشعههایی از نور به منارهها و گنبد
مسجد میتابد و به راحتی تاریکی را کنار میزند و جای ظلمت را میگیرد. این اشعههای طلایی خورشید است که نوید صبح چهارشنبه را میدهد.
همچنان به قدم زدن مشغول هستی. به آفاق و انفس تفکّر و تأمّل میکنی. هر چند که از گریههای دیشب صدایت خفه و گرفته است، امّا با تمام لطافت و احساس پیش خود زمزمه میکنی:
چهخوش باشد که بعد از انتظاری
به امیدی رسد امیدواری
هر بار که آن را میخوانی به تو یک آرامش و طمأنینه خاصی دست میدهد. دیگر به خود شکّ و دودلی راه نمیدهی، چون به گوهر یقین رسیدهای، گوهری که در سینهات حکومت میکند. اکسیری است جادویی که تمام کفر و باطل را ذوب میکند، اثری از ناحقّ برجا نمیگذارد. تو هم به حقایقی از عالم رسیدهای که وصف شدنی نیست، بلکه درک کردنی است. آنها که اعتقاد به فریادرسی ندارند در گمراهی هستند و در مسیر ضلالت قدم میگذارند و به کج راهه میروند. عدّهای هم به غلط و اشتباه از مسیر امامت منحرف شدهاند، واقعاً که باید به حالشان گریست:
بر آن انجمن، زار باید گریست
که فریادرس را ندانند کیست
منبع
آخرین پناه - محمود ترحمی