سید محمود خوشدل

سید محمود خوشدل

معارف اهلبیت علیهم السلام
سید محمود خوشدل

سید محمود خوشدل

معارف اهلبیت علیهم السلام

عدم آرامش غریق، حتی هنگام رسیدن به ساحل

عدم آرامش غریق، حتی هنگام رسیدن به ساحل

 انسان وقتی به ساحل رسید، خیال می کند آرام است. تغافل می کند. این آرامش نیست. اضطراب وجود دارد. . انسان این اضطراب را به باطنش می فرستد.

«وَ لَا تَسْکُنُ النُّفُوسُ إِلَّا عِنْدَ رُؤْیَاکَ»

سکون نفس تنها وقتی پیدا می شود که حجابها کنار بروند و حضرت حق دیده شوند. (به رویت قلبی)

 مثل حالت غریق. غریق ابتدا که اسباب شکست مضطرب می شود، ولی وقتی خدا را پیدا کرد، آرام آرام می شود. تا وقتی خودش را تسلیم نکرده و به بتهایش چسبیده است، هنگام جدا شدن از بت ها، مضطرب است و می ترسد. ولی وقتی تسلیم شد، و گفت اگر می خواهی همه را بگیر، آرام آرام می شود. آن انسانهایی که «موتوا قبل أن تموتوا» را رعایت می کنند، اینها در آرامش محض به سر می برند.

 

خوف و حزن، دو شکر الهی

 آنهایی که خدا را پیدا می کنند و از دیگران می برند، می شوند اولیاء الهی که: «أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُون»(یونس/62) این خوف و حزن دو لشکر خدا هستند. انسان را تعقیب می کنند تا تحویل خدا بدهند. وقتی تحویل دادند، خودشان رخت می بندند و می روند. گویا این طور است که انسان را دنبال می کنند، تا به سمت خدا فرار کند. وقتی به این تکیه گاه امن رسید، دیگر آنجا جای خوف نیست. چه خوفی با خدای متعال، چه حزنی؟ بله، یک خوف دیگری هست و آن خوف محبین و خوف اولیاء الهی است. خوف فراق است.

پس وحشت این است که بخواهیم چشم و گوش و دوست و همسر و فرزند و ... را رها کنیم برویم. طبیعی است، اولش خیلی وحشت آور است. ولی بعدش یک آرامش مطلقی است که با حضور حضرت حق است. آن آرامش، آرامش حقیقی است. آن آرامشی که باید به دست آورد، همین آرامش است. قرآن یک جمله ای را از قول ابراهیم خلیل نقل می کند. حضرت رفت بتکده را ویران کرد. به او گفتند نمی ترسی؟ بیچاره ات می کنند. فرمود شما خودتان انصاف بدهید. چه کسی مستحق امنیت است؟ شمایی که مشرک به خدای واحد هستید، شما مستحق اضطراب و ناامنی هستید یا من؟ من بت ها را شکستم، شما می گویید بترس. شما که خدا را رها کردید، نمی ترسید؟

 کسیکه خدا را اله گرفت، از هیچ چیز نمی ترسد. برای چنین کسی همه خوف ها رفع می شود. البته یک خوفی از حضرت حق دارد که چیز دیگری است. احساس می کند یک تکیه گاه محکم لایزال دارد. واگر به این حالت نرسید، الان که تکیه گاههایش هستند در خوف است، ولی آن را پنهان می کند. انسانی که به جوانی اش تکیه کرده، می داند که این جوانی می رود. جوانی که ماندنی نیست. تغافل می کند. نه اینکه واقعا با جوانی آرام است. و یا آدمی که به پولش تکیه کرده است، می داند که این پول ماندنی نیست. کسی که به زیبایی بهار تکیه می کند، در همان بهار مضطرب است. چون می داند این زیبایی می رود.

 کسی که همسری را دنبال می کند و به وصال او می رسد، دل به او می بندد، در لحظه وصالش مضطرب است. چون می داند این جوانی و رفاقت ماندنی نیست. اگر از همه اینها برید و آن وجود مقدسی را که حی قیوم است، پیدا کرد و با او بود، آرام است. چون می داند: «هو معکم أین ما کنتم»، هر کجا باشد خدا با اوست. او با ماست که ما هستیم. او ما را رها نمی کند. و تا او با ماست، ما هم هستیم.

در زندگی ترس انسان از چه چیزی است؟ می گوید اگر این دست نباشد، این آب نباشد، ... ، من نابود می شوم. خیال می کند آنها او را نگه داشته اند. طبیعی است کسی که حیاتش را از اینها می گیرد، باید هم از نابودیشان بترسد. اینها خداهایی هستند که نابود می شوند. خوب معلوم است که من مضطرب می شوم. از اول هم که این بت ها و خداها هستند، انسان مضطرب است. چون می داند اینها نابود می شوند. ولی اگر اینطور نشد و خدا را پیدا کرد، دیگر نابودی در کار نیست. او که هست و اینکه او با من است. این معیت، قوام ما است و انسان آرام آرام می شود و دیگر هیچ نگرانی نیست.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.